غزل نمره ۲۹۵
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
سحر به بو/ی گلستان/ دمی شدم/ در باغ
که تا (ه)چو بلبل بیدل کنم علاج دماغ
به جلوهی گل سوری نگاه میکردم
که بود در شب تيره به روشنی چو چراغ
چنان به حسن و جوانی خويشتن مغرور
که داشت از دل بلبل هزار گونه فراغ
گشاده نرگس رعنا ز حسرت آب از چشم
نهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ
زبان کشيده چو تيغی به سرزنش سوسن
دهان گشاده شقايق چو مردم ايغاغ
يکی چو بادهپرستان صراحی اندر دست
يکی چو ساقی مستان به کف گرفته اياغ
نشاط و عيش و جوانی چو گل غنيمت دان
که حافظا نبود بر رسول غير بلاغ
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations